ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

زیارت امام رضا

یکی یه دونه من دیروز جمعه و دهمین روز ماه مبارک رمضان و وفات حضرت خدیجه بود. 5شنبه واسه افطار رفتیم خونه مادرجون و تو حسابی شرارت کردی و بهت خوش گذشت و همه طبق معمول قربون و صدقت رفتن و تو هم حالی میکردی .... تا حدود ساعت 11:30 اونجا بودیم و تو از ساعت 6:30 که رفتیم تا وقتی برگشتیم با اینکه صبح مامان جون برده بودنت حمام و خسته بودی ولی فقط 5 دقیقه خوابیدی  و تمام مدتیکه خونه پدر جون بودیم یه سره خوردی از زرد آلو و هلو و هندونه و شربت خاکشیر و سوپ و ماکارونی و فرنی و.... هر کی هرچی خورد جنابعالی پایه بودین و حتی شب وقتی اومدیم خونه تازه با بابا نشستی پای خوردن بستنی . به قول عمه جونات با اینهمه شکمویی باید تو مسابقه نی...
29 تير 1392

حسادت ارمیا....

دیروز عصر بعد ازینکه شرارتات تموم شد و پایین و بالا رفتنت از پله آشپزخونه (که بالاخره موفق شدم ازت عکس بگیرم )                                         لازم به تذکره که اونیکه دستشه یه تیکه از پرده اطاقشه که آقا ارمیا جداش کرده به پایان رسید خوابیدی . یه خواب راحت 3 ساعته.   ساعت حدود 7 بیدار شدی و دیدی من پای نوت بوکم بلافاصله هنو چشاتو باز نکرده بودی خودتو رسوندی و شروع کردی به کنجکاوی و شرارت .... ماماخانوم وقتی خودم هستم چرا عکسمو تو کامپیوتر میبینی  حالا وایسا الان backgra...
26 تير 1392

11 ماهگی

  (( هـــــــــــــــ ـــــــــــ ــــــــــــــــ و ر ا ))                                    عشق مامان و بابا امروز    ماهه شد...     کارایی که عزیز دردونه ما تا حالا انجام میده !!!!!!!!!! تا چند ثانیه بدون کمک وامیستی... وقتی ازت کسیو که نیست میپرسیم با علامت دست میگی نیست.... با انگشت اشاره به چیزی اشاره میکنی و نشون میدی...   بعد غذا الهی شکر میگی...   ***البته اینا همش ...
26 تير 1392

یه روز عصر با ارمیا....

نازنینم دیروز طبق معمول از سرکار اومدم و از خونه مامان جون برت داشتم و رفتیم خونه . خیلی خوابت میومد و تا رسیدیم خونه خوابیدی و منم یه کم ی باهات خوابیدم . داشتم افطاری درست میکردم که بابا جون ساعت حدود 4 اومدن و تا صدای درو شنیدی بیدار شدی و رفتی بغل بابا و یه کم باهاش بازی کردی و بعد بابا خوابید(آخه طفلک خیلی خسته بود چند روزه که شبا بخاطر اینکه شبکه بانکو باید تحویل بده تا سحر سر کاره و صبحم دفتره فقط همین چند ساعته تا افطارو وقت خوابیدن داره ) البته اگه شما بزاری!!!! جنابعالی تشریف آوردین تو آشپزخونه و به پر و پای من پیچیدین ..... داشتم کارامو میکردم و تو هی از پشت از پای من میگرفتی و بلند میشدی و هر هر میخندیدی که میتونی منو ن...
25 تير 1392

غرور ارمیا

آقا پسر مامان دیروز وقتی اومدم خونه اول بابا جون اومدن داخل و من پشت سرشون بودم .تو هم تو بغل خاله جون المیرا اومده بودی استقبال ...  بابا جون وارد شدن و خواستن بغلت کنن تو هم با پرویی دستشونو زدی کنار و خودتو انداختی تو بغل من و سرتو گذاشتی رو شونم و حسابی خودتو لوس کردی . هر از گاهی هم به بقیه نگاه میکردی و فخر میفروختی و کلاس میذاشتی که بغل مامانتی عشق من .   مامان جون گفتن باخاله جون الی دعوات شده و حسابی با شیرین کاریات و غرورت خندوندیشون .... مثه اینکه دستتو مدام میکردی تو دهنت و خاله جون میگفتن نکن ارمیا کارت زشته ولی تو بازم تکرار میکردی تا عق زدی . خاله جون دعوات کردن و آهسته زدن پشت دستت و جنابعالی هم...
24 تير 1392

ارمیا شکمو

ناز ناز من از سوم تیر یه مسابقه واسه شما نی نی ها داره برگزار میشه که خیلی از دوستات توش شرکت کردن و من به بعضیاشون رای دادم . ولی من تازه امروز تو رو ثبت نام کردم و هنوز کد نگرفتی . گل نازم نزاری رو حساب تنبلی . متسفانه خیلی سرم شلوغ بود و گرفتار بودم . تا چند روز پیش که خاله جون المیرا این عکسا رو ازت گرفت و تصمیم گرفتیم تا تو مسابقه شرکتت بدیم . ایشالله که رای بیاری عشق من ......   وای من و اینهمه خوشبختی ......   چگده خوشمزه است ...... مرسی مامان جون...... خداروشکر سیر شدم..... ...
20 تير 1392

وروجک کوچولو....

آقا کوچولو دیگه کم کم داری خیلی شرارت میکنی طوریکه از پست بر نمیام . گاهی اوقات اینقد باید دنبالت بدوم که کم میارم . تو بااینکه هنوز راه نمیری اینطوری وای به روزی که راه بری .....  چند روز پیش چون پاهات یه کمی سوخته بود پوشکت نکردیم تا زودتر خوب شی و جنابعالی خونه مامان جون رو سرامیکا دسته گل آب دادی . ما تورو گذاشتیمت تو رورویکت که نیای فضولی و جلو راهتو با تشک و متکا بستیم تا نتونی بیای سمت ما. من و خاله جون المیرا و مامان جون دست به کار شدیم واسه شستشوی زمین یهو دیدم تو چهار دست و پا با سرعت جت خودتو داری میرسونی به ما اینقد تعجب کردیم که تو چجوری اومدی ولی به وروجک بودنت ایمان آوردیم و حسابی خندیدیم و فرصتی نشد واسه عکس گر...
19 تير 1392

سلام

پسر ناز مامان روز شنبه از سفر برگشتیم و دیروز من سر کار بودم و خیلی شلوغ . عصر هم تو خونه با وجود تو گل نازم در حال جمع و جور و تمیزکاری . واسه همین نرسیدم عکسا و خاطرات عروسی رو بزارم و بنویسم . در اولین فرصت میزارم عکساتو گل خشکل من . راستی ارمیا دیشب واسه اولین بار باباتو یه گاز محکم گرفتی طوریکه خون مرده شد دستش ...
17 تير 1392

آخ جون عروسی........

گل نازم 5 شنبه شب نامزدیه مهران جونه  . مام امروز ساعت 2 که من از سر کار برگردم با عمو حسین و مامان جون و خاله جون عادله و الناز میریم تهران واسه عروسی. امشب انشالله خونه خاله جون الناز خواهیم بود عشق من . ایشالله خوش بگذره بهمون و تو نازنین من گرما زده نشی ......                                                             ...
12 تير 1392

مسواک زدن ....

پسر ناز و با هوش مامان دیشب طبق فضولیهای هر روزه رفتی تو آشپزخونه و شروع کردی به بهم ریختن و کنجکاوی!!!! با یه قیف که تو دستت بود و همراه خودت حملش میکردی                                                           و گاهی باهاش صدا در میاوردی و گاهی از توش بیرونو نگاه میکردی و .....          &...
12 تير 1392